روز پُر برف قشنگ به پایان خود نزدیک میشد برفبازی جذابی را تجربه کرده کودکی که تا به حال تجربه برف نداشته یک ساعت پیش، رو به من کرد و گفت: «بابا میدونی چرا بعضی وقتها گریه میکنم؟» با تعجب پرسیدم: چرا؟! «آخه تلویزیون گفته اگه من بزرگ بشم تو پیر میشی و اگه پیر بشی بعدش میمیری، به این خاطره که گاهی گریه میکنم!»
گفتم: پسرم، مگه چه اشکال داره من بمیرم؟! جوابی نداشت بدهد نمیدانست مـُردن چه معنایی دارد فقط از رسانه یاد گرفته بود ترس مرگ را، همین!
برایش گفتم که پدر ِ پدرم مُـرده است پدر من هم خواهد مُرد روزی و البته من نیز و برایش گفتم: پسرم تو هم وقتی بچههایت بزرگ شدند خواهی مُرد! برایش از زیباییهای بهشت که گفتم آرام شد آرام ِ آرام و به تماشای ادامه «پاندای کونگفوکار» مشغول از شبکه پویا وسط کارتون بود که پرسید وسط کارتون ناگهان مرگ ِ من ذهنش را مشوّش ساخت.
چرا رسانه در فیلمها و مجموعههایش مرگ را آنطور که نیست نشان میدهد؟! چرا ما مرگ را آنطور که هست ترسیم نمیکنیم؟! زیباییهای مرگ ترسها را آرام میکند اگر مقهور فرهنگ دنیاپرستی نشوند مُردن ترس ندارد دست ِ خالی مُردن ترس دارد! یادم باشد این را نیز روزی به فرزندام یاد دهم
پسرم اکنون چشمهایش را بسته و به خوابی آرام فرو رفته پسرم که روزی البته خواهد مُرد مانند من و پدر من و پدر ِ پدر من! :) برچسبهای مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سید احمد 274 -
|